سلام دوستای نازم.اگه خواستین با من در مورد وبلاگم یا هر چیز دیگه ای همفکری کنید و یا سوالات و نظراتتون رو در مورد وبلاگم مستقیما بهم بگین او پایین پایییین در صورت آنلاین بودنم می تونید اعلام کنید.همچنین باعثه افتخارم که شما با من هم فکری کنید.سعی می کنم بیشتر مواقع آن باشم.

جاده

http://s1.picofile.com/afsaneh/6904be12733f492b83a9.jpg


دو جاده در جنگلی از هم جدا شدند و من جاده ای را که کم گذر بود برگزیدم و تمام تفاوت ها ناشی از این بود .


                                       (rabert frost)

اندیشه

اندیشه های خود را شکل ببخشید و الا دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند.خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.


                   (آنتونی رابینز)

جبران خلیل جبران

چنانچه هسته باید در دل خاک بشکافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود.شما نیز باید رنج شکافتن را تجربه کنید تا به شکفتن در رسید.

جبران خلیل جبران

چنانچه هسته باید در دل خاک بشکافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود.شما نیز باید رنج شکافتن را تجربه کنید تا به شکفتن در رسید.

چای کیسه ای


اشخاص را مانند چای کیسه ای در نظر بگیرید.تا آنها را در آب داغ نیندازید متوجه جوهر وجود خود نمی شوند.

مرگ

ترس شما از مرگ همانند لرزش چوپانی است در برابر پادشاه،هنگامی که پادشاه می خواهد دست خود را به نشان افتخار و شرافت بر شانه چوپان نهد.


                                (جبران خلیل جبران)




دعا

دعاهایتان برای زندگی بهتر نباشد،دعا کنید که قوی تر باشید.


ویلن

                                                 


هر قدر ویلن قدیمی تر باشد نوایش شیرین تر است.


                                          (سی.پوتنام)

با خدا غذا خوردن

پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند.او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی را بپیماید.به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید،سفر را شروع کرد.                                                                            


چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید،پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان است.پیش او رفت و روی نیمکت نشست.پیرمرد گرسنه به نظر می رسید.پسرک هم احساس گرسنگی می کرد.پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد.پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.

آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند،بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند.وقتی هوا تاریک شد.پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد.چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت.پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. 

وقتی پسرک به خانه برگشت،مادرش با نگرانی از او پرسید:تا این وقت شب کجا بودی؟پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید جواب داد:پیش خدا؟

پیر مرد هم به خانه اش رفت.همسرش با تعجب از او پرسید:چرا اینقدر خوشحالی؟

پیرمرد جواب داد:امروز بهترین روز عمرم بود،من امروز با خدا غذا خوردم.






کفش

                                                  پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت.به علت بی توجهی،یک لنگ کفش ورزشی او از پنجره ی قطار بیرون افتاد.

مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف خوردند،ولی پیرمرد بی درنگ لنگ کفش دیگرش را هم بیرون انداخت.

همه تعجب کردند،پیرمرد گفت:که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد،چقدر خوشحال خواهد شد.

بلند ترین شاخه درخت،یک واژه را خوب می فهمد،و آن هم تنهایست.