خدایا

این روزا حال عجیبی ىارم...

تو دلم اتیش روشن کرىن و مغزم ىاره توی سرم یخ میزنه...

نمیدونم شاد باشم یا غمکین...

یکی از زیباترین و شادترین اتفاقای زندکی یکی از عزیزام زمانی افتاد که داغ نبودن مادربزرکم هنوز داره رو دلم سنکینی میکنه...

این روزا همه بهم طعنه میزنن که تو باید تماشاکر باشی و بس....

و من با خنده نکاهشون میکنم

خدایا

خودت بهتر از همه میدونی که از روزی که رفته روزای خوشمو با خودش برده...

کی میفهمه حالمو جز تو....

کاهی اینقدر خودمو بی تفاوت نشون میدم که بعضیا فک میکنن برام مهم نیست نبودنش و کلی حرف بشت سرم زده میشه

ولی واقعا دیکه نمیدونم جیکار کنمّ..........

خدایا خودت کمکم کن



مادربزکم جات توی جشن مریم خیلی خالیه

باز به خوابم بیا

میخوام یه دل سیر دوباره تو بغلت کریه کنم.....

نظرات 1 + ارسال نظر
خلیل چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:18 ق.ظ http://www.chahkam.blogfa.com

شماهم خواب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سخته خیلی سخته!!!
ولی نمیتونیم کاری کنیم
ما بای قدر مادر پدرامونو بدونیم همــــــــــــین
رفتنی رفتن قدرشونو ندوستیم
همش میگیم ای کاشو میمونیم همین جوری ولی باید
یکم واقع بین باشیم.................

آره واقعا سخته خیلی سخـــــــــــــــــت
حالا اومدنش تو خوابم تنها آرزوم شده...که گاهی میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد