عشق

اگر زمستان بگوید:بهار در قلب من است،چه کسی زمستان را باور می کند؟   

در هر نقطه ای عشقی نهفته است.

 

زندگی


زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند.آنچه از روزگار به دست  آید با خنده نمی ماند و آنچه از دست برود با گریه جبران نمی شود.فردا خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم ،درباره درخت ، بر اساس میوه اش قضاوت کنید،نه بر اساس برگهایش

 

دریاچه

هنگامی که خداوند مرا همچون سنگریزه ای در این دریاچه ی عجیب انداخت،آرامش آن را هم بر هم زد و بر سطح آن دایره هایی نا محدود پدید آوردم. ولی هنگامی که به اعماق آن رسیدم ،مانند آن آرام شدم.

 

 

(ماسه و کف-جبران خلیل جبران)

درختان

درختان اشعاری هستند که زمین بر روی آسمان می نویسد و ما آنها را از ریشه قطع می کنیم و از آنها کاغذ می سازیم،تا فراغت و حماقت های خود را در آن بنویسیم.

 

(ماسه و کف-جبران خلیل جبران)

 

زن

http://s1.picofile.com/file/6529742452/happy_woman.jpg


زن می تواند چهره ی خود را با یک لبخند بپوشاند.

ازدواج


ازدواج مثل بازار رفتن است ، تا پول و احتیاج و اراده نداری به بازار نرو . . .


حکایتی از عشق


دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم

مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت

آهی کشید و گفت

عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است

جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد

عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد

زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت

عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند

و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که

روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان

لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند

دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت

عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند

و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید

ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند

مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت

عشق جهانی است که مانع از دید است

در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد

مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت

عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را

همانطور که خداوند می بیند ببینیم

مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت

عشق مهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است


                                 از جبران خلیل جبران