فرصت

فرصت

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبای کشاورزی بود.نزد کشاورز رفت تا برای ازدواج با دخترش از او اجازه بگیرد.کشاورز بر اندازش کرد و گفت :پسر جان برو در آن قطعه زمین بایست.من سه گاو نر را یک به یک آزاد می کنم.اگر بتوانی دم یکی از این سه گاو را بگیری با دخترم ازدواج می کنی.

مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد.در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود به بیرون دوید.                                                    فکر کرد گاو بعدی گزینه ی بهتری خواهد بود،پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و دوباره در طویله باز شد.باور کردنی نبود،در تمام عمرش گاوی به این بزرگی و ترسناکی ندیده بود.گاو خشمگین پا به زمین کوبید و خور خور می کرد .                                  مرد با خد گفت گاو بعدی هرچه باشد از این بهتر است. به سمت حصارها دوید و اجازه داد که گاو از مرتع خارج شود . برای بار سوم در طویله باز شد. لبخندی بر لبان مرد ظاهر شد.این ضعیف ترین و لاغر ترین گاوی بود که در عمرش دیده بود                      این گاو برای جوان مناسب بود.در حالی که گاو نزدیک میشد او در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع روی گاو پرید،دستش را دراز کرد . . . اما گاو دم نداشت؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد