حکایتی از عشق


دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم

مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت

آهی کشید و گفت

عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است

جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد

عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد

زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت

عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند

و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که

روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان

لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند

دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت

عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند

و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید

ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند

مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت

عشق جهانی است که مانع از دید است

در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد

مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت

عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را

همانطور که خداوند می بیند ببینیم

مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت

عشق مهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است


                                 از جبران خلیل جبران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد