دوست داشتن


دنیای عجیبی است کسی که تو را دوست دارد تو. دوستش نداری و کسی که تو دوستش داری او تو را دوست ندارد وکسی را هم که تو دوستش داری و او نیز تو را دوست دارد به رسم دین و آیین به هم نمیرسید                         (دکتر علی شریعتی)


تقدیر


مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آن غولی می سازند که نامش تقدیر است.


                           

                                 (جان اولیویه)

لبخند

سلام دوریتون برام سخت بود ولی بالاخره اومدم.یه چتد تا عکس براتون گذاشتم یکم روحیه اتون شاد بشه.

http://s1.picofile.com/file/6180711266/monkey_wearing_clothesv.jpg





خم نشوید


تا خم نشوید کسی نمی تواند سوارتان شود.



                                  (مارتین لوتر کینگ)            

اعتماد کنید.


به آن صدای آهسته و ملایم اعتماد کن که می گوید امتحانش می کنم شاید هم خوب از آب درآید.


                    ((دیان ماری چیلو))

آثار هنری

آثار هنری به دو دلیل ارزشمند است:

اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند و دوم اینکه تعدادشان کم است.شما گنج پر ارزشی هستید زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید.



                                        ((آگ ماندینو))

کف زدن


کسی که می خواهد دیگران دایم برای او کف زنند تمام خوشبختی خود را در دست دیگران می گذارد.

دستورالعمل ثروتمند شدن

دستورالعمل ثروتمند شدن

 


روزی روزگاری در سرزمینی،مرد جوانی به جنگل رفت و به پیشوای روحانی خود گفت:من خواستار ثروتی بیکران هستم تا با آن به دنیا و شفای آن کمک کنم آیا ممکن است سر آفرینش فراوانی را به من بگویید؟

پیشوای روحانی پاسخ داد:دو الهه در قلب هر انسانی ساکن هستند و همه عمیقا به این دو مخلوق عشق می ورزند.اما راز ویزه ای هست که تو باید بدانی و من آن را به تو باز می گویم.

 

اگرچه تو هر دو الهه را دوست داری اما باید به یکی از آنه توجه بیشتری داشته باشی و آن الهه دانش است که نامش سارا سواتی (sara savati) است.از او تبعیت کن،دوستش بدار و به او توجه داشته باش. الهه دیگر لاکشمی (lakshmi) است که الهه ثروت است.

وقتی تو به سارا توجه بیشتری می کنی،لاکشمی به شدت حسادت خواهد ورزید و بیشتر متوجه تو می گردد.

هرچه الهه دانش را بیشتر طلب می کنی،الهه ثروت بیشتر تو را می جوید. به هر جا که می روی تو را تعقیب می کند و هرگز تنهایت نمی گذارد و آنگاه ثروتی که آرزویش را داری برای همیشه از آن تو خواهد شد.

 

                                                                           (آفرینش فراوانی)

قضاوت

حتی خداوند هم به قضاوت نمی پردازد.مگر پس از آنکه انسان عمر خویش را به پایان برساند.


                                دکتر جانسون

سلام دوستای نازم.اگه خواستین با من در مورد وبلاگم یا هر چیز دیگه ای همفکری کنید و یا سوالات و نظراتتون رو در مورد وبلاگم مستقیما بهم بگین او پایین پایییین در صورت آنلاین بودنم می تونید اعلام کنید.همچنین باعثه افتخارم که شما با من هم فکری کنید.سعی می کنم بیشتر مواقع آن باشم.

جاده

http://s1.picofile.com/afsaneh/6904be12733f492b83a9.jpg


دو جاده در جنگلی از هم جدا شدند و من جاده ای را که کم گذر بود برگزیدم و تمام تفاوت ها ناشی از این بود .


                                       (rabert frost)

اندیشه

اندیشه های خود را شکل ببخشید و الا دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند.خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.


                   (آنتونی رابینز)

جبران خلیل جبران

چنانچه هسته باید در دل خاک بشکافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود.شما نیز باید رنج شکافتن را تجربه کنید تا به شکفتن در رسید.

جبران خلیل جبران

چنانچه هسته باید در دل خاک بشکافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود.شما نیز باید رنج شکافتن را تجربه کنید تا به شکفتن در رسید.

چای کیسه ای


اشخاص را مانند چای کیسه ای در نظر بگیرید.تا آنها را در آب داغ نیندازید متوجه جوهر وجود خود نمی شوند.

مرگ

ترس شما از مرگ همانند لرزش چوپانی است در برابر پادشاه،هنگامی که پادشاه می خواهد دست خود را به نشان افتخار و شرافت بر شانه چوپان نهد.


                                (جبران خلیل جبران)




دعا

دعاهایتان برای زندگی بهتر نباشد،دعا کنید که قوی تر باشید.


ویلن

                                                 


هر قدر ویلن قدیمی تر باشد نوایش شیرین تر است.


                                          (سی.پوتنام)

با خدا غذا خوردن

پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند.او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی را بپیماید.به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید،سفر را شروع کرد.                                                                            


چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید،پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان است.پیش او رفت و روی نیمکت نشست.پیرمرد گرسنه به نظر می رسید.پسرک هم احساس گرسنگی می کرد.پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد.پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.

آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند،بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند.وقتی هوا تاریک شد.پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد.چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت.پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. 

وقتی پسرک به خانه برگشت،مادرش با نگرانی از او پرسید:تا این وقت شب کجا بودی؟پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید جواب داد:پیش خدا؟

پیر مرد هم به خانه اش رفت.همسرش با تعجب از او پرسید:چرا اینقدر خوشحالی؟

پیرمرد جواب داد:امروز بهترین روز عمرم بود،من امروز با خدا غذا خوردم.